ترقوه

ساخت وبلاگ

فاصله زمانی بین آن دو اتفاق چقدر بود.آیا زمان زیادی گذشت؟ میتوانی داستان پردازی کنی مثلا  آن بچه ی زورگیر برگشت و دنبال یک اسباب بازی مفتی دیگر بود میتوانی‌  حدس بزنی با دیدنش قشقرق به پا کردی،وقتی فهمیدی توپ پاره شده با صدای بلند گفته باشی بهتر! چون مال تو نبود بعد هم باخنده ی فاتحانه ای که از ذوق نشأت میگیرد با صدای  باز هم بلندتر تکرار کردی دلم خنک شد.اگر هم این واقعیت ماجرا  نبوده چیزی شبیه آن بود که اتفاق دوم را رقم زد. حالا سری بزن به پوشه خاطرات همان که تصوریش را مثل روز روشن میبینی.گیتا سوسیتی مثل همیشه پر بود از هیاهوی بچه ها،کوچکترها مشغول دنبال هم دویدن و جیغ و داد کشیدن بودند.بزرگترها یا بدمینتون یا والیبال بازی میکردند.
چند تایی دور هم حرفهای بزرگ بزرگ میزدند.تو و پینکی فارغ از همه داشتید توانایی های جدیدتان را محک میزدید.تا چندی قبل شما نمی توانستید چراغ اتاق را خاموش و روشن کنید یا  شیر آب آشپزخانه را حتی لمس کنید چه برسد به اینکه آنرا باز و بسته کنید.اما کم کم متوجه ی ظهور قدرتهای جدید میشدید و حالا میدید که میتوانید از نرده ی محوطه بالا بروید و یک دو سه بپرید پایین.تجربه ی شیرینی بود فقط باید حواستان را جمع میکردید وقتی روی نرده باریک می ایستید نلغزید. تصویری که به روشنی یادت هست آن بالا رفتن و پایین پریدنها بود و ضربه ای که‌ ناگهان از پشت سر بهت وارد شد و نقش زمین شدی.کسی از پشت تو را هل داد او کسی نبود جز دزد توپ قشنگت تصویر  دیگری در خاطرات نمانده جز روپوشهای سفید دکترها و سالن بزرگ بیمارستان که برعکس آن دفعه طبقات بالا بود و سه چسب پهن که بعد از قرار دادن حوله ای زیر بغلت بصورت سه خط کج بازویت را زیر سینه ات چسباند.اینکار فرصتی فراهم میکرد تا استخوان شکسته درست جوش بخورد بدون اینکه نیازی به عمل باشد.سالها‌ بعد از مامان شنیدی :
به ما نگفتی که توی محوطه زمین خوردی فقط شبها توی خواب ناله میکردی.ما فکر میکردیم نکند حشره ای تو را گزیده میخواستیم لباست را بگردیم بیدار میشدی و با جیغ و داد ما را کنار میراندی.تا روز سوم که نمیشد بیشتر از این از حمام رفتن فرار کرد آنجا بود که دیدیم شانه ات سیاه شده.بعد از عکسبرداری دکتر ها اعلام کردند که استخوان ترقوه ات شکسته! 
   چقدر خوب است که انسانها سواد و وجدان داشته باشند.دکتر به مامان و بابا گفت چون دختر است سعی میکنیم عمل نشود چون جایش همیشه روی تنش میماند.روش دکترها جواب داد همه چیز به خیر گذشت اما مامان کشف کرد در طول درمان بجای اینکه آرامتر شوی پر جنب و جوش تر شدی

با خاطراتم بمان مارتا...
ما را در سایت با خاطراتم بمان مارتا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dordinoosha بازدید : 146 تاريخ : جمعه 10 آبان 1398 ساعت: 11:36