صاحب آن توپ تو بودی

ساخت وبلاگ

حب آن توپ تو بودی .همان روز که رفته بودید بازار،مامان برایت خرید.بازار مثل همیشه شلوغ بود.شلوغ و شاد.سرت را به هر طرف که میچرخاندی چیز جالبی میدیدی که تو را غرق تماشا کند.مثلا مارگیری که توی این شلوغی فلوت میزد و مار داخل سبد با پیچ و تاب سرش را بالا می آورد یا چیزی مثل جلیبی های شیرین و بزرگ که آقای فروشنده با حرکت سریع دست روی ماهیتابه ی گود پر از روغن طرح میزد و بنظرت او هم مارهایی میساخت با این تفاوت که این مارها سرشان را بالا نمی آوردند.از ایشان حرکت نمیکردند همانجا یعنی توی ماهیتابه جلز ولز کنان پف میکردند و طلایی میشدند.مامان و بابا بهش میگفتند زلیبی.به اسمش کاری نداشتی تو عاشق صدای قرچ قروچی بودی که موقع خوردن زیر دندانت میداد.هر وقت با مامان بیرون میرفتی به اولین تغذیه فروشی که میرسید،چیزی برایت میخرید،بدون اینکه ازت بپرسد گرسنه هستی یا نه انگار همیشه خودش میدانست.  به میوه فروشی که می رسیدید نارگیل میخریدید.آقای فروشنده سر نارگیلی که هنوز سبز بود را با کاردی پهن و بزرگ با ضربه ای میزد و نی نوشی در آن میگذاشت و نارگیل را مثل لیوانی خمره مانند به دستمتتان میداد،آب نارگیل را مینوشیدیم و بعد مثل لیوانی که آب میوه اش تمام شده  توی سطل زباله می انداختید.طعمش کمی شیرین و مطبوع بود.داشتی کنار مامان راه میرفتی در حالیکه مشغول گاز زدن یک جلیبی ترد بودی که آن توپ رنگارنگ را دیدی.چقدر قشنگ بود مثل رنگین کمان رنگهای شگفت انگیزی داشت.مامان توپ را برایت خرید و باز هم بازیهایی با زد و خوردهای دوستانه شدت گرفت.تا وقتیکه ناباورانه توپ زیبایت را از دست دادی.باورت نمیشد.باورت نمیشد! آن روز که داشتی تنها با توپ قشنگت بازی میکردی و  منتظر بودی تا بچه ها ازخانه هایشان بیرون بزنند.سر و کله ی آن پسرک غریبه پیدا شد قبلا یکی دوبار او را دیده بودی از بچه های گیتا سوسیتی نبود.میدانستی از ساختمانهای پشت پشتها هست.از تو خواست توپ بازی کنید توپ را بسمتشپرتاب کردی توپ را بسمتت پرتاب کرد توپ را بسمتش پرتاب کردی توپ را توپ را محکم گرفت و پا بدو گذاشت شوکه شدی ثانیه ی اول فکر کردی میخواهد از مسافتی دورتر توپ را پرتاب کند در ثانیه ی دوم داد کشیدی توپم را بده در کسری از ثانیه ی سوم داد نزدی فقط سرت را جلو دادی انگار میخواستی اصطکاک هوا را بشکافی با تمام توان دنبالش دویدی.از تمام آپارتمانهای آشنا گذشتی او همچنان میدوید تو بی نفس .دنبالش میکردی تا در بلوکی فرو رفت.پله ها را دو تا یکی دنبالش بالا میرفتی ایستاد زنگی را زد.دو قدم تنها دو قدم مانده بود تا دستت بهش برسد که در باز شد و او داخل پرید.در بسته شد.نفس نفس میزدی اما خیالت راحت شده بود حتما بزرگتری توپ  تو را پس میداد حتما پسر تنبه میشد شاید گریه هم میکرد.بر روی پنجه پاهایت ایستادی و زنگ را چندین مرتبه به صدا در آوردی!سرونت خانه در را باز کرد.همینطور که نفس نفس میزدی در جواب مستخدم که پرسید چکار داری گفتی توپم را میخواهم.پسرک توی هال بود با دیدن تو توپ را که هنوز در دستانش بود محکم به سینه چسباند و دیوانه وار داد کشید نه نمیدم نمیدم.مال خودم هست.زنی چاق و درشت هیکل از اتاق بیرون زد.پسر با دیدن زن بلندتر داد کشید:دادی بهش بگو توپ من هست.زن خیلی راحت رو به تو کرد و گفت درسته. توپ خودش هست خودم برایش خریدم!زن دروغ گفت.جا خوردی با عجله به زن گفتی نخیر توپ من هست ، اصلا توپ من علامت دارد یک جای پوسته اش زخمی شده توپ را بدهید تا نشانتان بدهم زن با خونسردی پشت به تو کرد و در حین رفتن رو به خدمتکار گفت در را ببند تو که توصیف نشانه ی توپت ناتمام مانده بود وقتی دیدی خدمتکار قصد بستن در را دارد پایت را  یک قدم داخل گذاشتی بر خلاف انتظارت خدمتکار ضربه ای محکم توی سرت کوبید و قبل از اینکه بفهمی چی شده تو را به بیرون هل داد.بهت زده خودت را پشت در بسته دیدی سنگینی ضربه ای که به سرت کوفته شد و صدای بلند دری که کنار گوشت شنیدی آنقدر خشن و ناگهانی بود که چند ثانیه ای تو را در آن راهرو میخکوب کرد.کمی طول کشید تا بفهمی در آن ساختمان سرد بیگانه کسی توپ قشنگ تو را پس نمی دهد.مسیر کشدار برگشت به خانه معلومت کرد که چقدر برای بدست آوردن حقت دویده ای.میدانستی که دیگر پسرک به محله ی شما نمی آید و تو می دانستی که هرگز برای کسی تعریف نخواهی کرد که چطور توپت را به سادگی و برای لحظه ای اعتماد از دست داده ای.مشخص است که حوصله ی بازی جمعی رانداشتی میدانستی این وقتها فقط مینا گل سر سبد عرسکهایت همدمت بود.مینا هدیه تولدت از طرف دوست صمیمیت پینکی بود.مینا گاهی از خود پینکی هم صمیمی تر بود.چون رفیق درد دلهایت میشد و آرام و بی سرزنشی پای صحبتهایت مینشست.درد دل کردن با   او که با وقار و متشخص بود کمکت کرد تا با غم ازدست دادن توپ قشنگت که هنوز از لذت بازی کردن با آن سیراب نشده بودی را کم کم فراموش کنی و دل به جمع دوستان و گیتا سوسیتی بسپاری.

با خاطراتم بمان مارتا...
ما را در سایت با خاطراتم بمان مارتا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dordinoosha بازدید : 150 تاريخ : چهارشنبه 1 آبان 1398 ساعت: 10:21