تنبیه

ساخت وبلاگ
برادر کوچکش را دوست داشت هر چند اذیتهایش گاهی اورا خیلی عصبانی میکرد باز بخودش میگفت عیبی ندارد مامان میگوید همینکه به مدرسه برود عاقل میشود! اما ایندفعه نمیتوانست اشتباهش را نادیده بگیرد!
پای آبرو در میان بود.مدتها انتظار کتاب جانورشناسی را میکشید باید مقاله ای برای مدرسه مینوشت کتاب را از کتابخانه امانت گرفته بود جزو کتابهای مرجع شمرده میشد و نباید از کتابخانه بیرون میرفت اما خوش قولی و امانت داری او غیر ممکن ها را برایش ممکن میکرد.هم عصبانی بود و هم خجالت زده چون کتاب پاره شده خشم آلود به مادرش گفت من هرگز نمیتوانم این پسرک را ببخشم باید تنبیه شود.مادر خونسرد و با لبخند گفت اون اشتباه بزرگی کرده ترسیده و ناراحته تو بزرگتری،اگر او را ببخشی تنبیهش کرده ای.
_هرگز هرگز
محکم در را پشت سرش بست و به اتاق خودش در طبقه ی بالا رفت .
آنشب خوابش نمیبرد خاطرات پدر جلوی چشمهای بسته اش رژه میرفت کنار تخت پدرایستاده بود.
_پسرم گریه نکن دکتر گفت فقط یک عمل است دوست دارم مثل بابای ورزشکارت قوی و شجاع باشی.فقط یادت باشه اگر برنگشتم مامان و داداش کوچولوت رو بدست تو میسپارم.ولی بابا از زیر تیغ جراحی بیرون نیامد.
به حرفهای مادر فکر کرد بخشیدن،مجازات کردن!مگه میشه با بخشیدن کسی رو تنبیه کرد؟!
صبح روز بعد سر سفره ی صبحانه به برادر کوچکش گفت اگر در چسباندن برگهای کتاب به من کمک کنی میتوانم از تقصیرت بگذرم.
پسر کوچک خود را در آغوشش انداخت و گریه کنان گفت فقط میخواستم عکسهای کتاب را ببینم من را ببخش.برادر کوچکش را در آغوش گرفت.
_میبخشم.

با خاطراتم بمان مارتا...
ما را در سایت با خاطراتم بمان مارتا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dordinoosha بازدید : 154 تاريخ : جمعه 26 بهمن 1397 ساعت: 16:52