خوابگاه

ساخت وبلاگ
مدیر خوابگاه روز قبل گفته بود یک جای خالی در طبقه ی دانشجویان داریم خوابگاه نوساز و قشنگی بود بعد از کلی وقت گذاشتن و دیدن خوابگاههای خصوصی با موکتهای سوخته، قیافه های متفاوت، موجه و غیر موجه بالاخره یک خوابگاه خوب ونوساز کنار میدان توحید پیدا کرده بود همه وسایلش را جمع کرد و به اتاق رفت برخلاف قول و قرار قبلی تخت خالی نشده بود هم اتاقیها یادآورشدند از قبل گفته بود امروز میاد وسایلش را میبرد در توصیفش فهمید باید منتظر روبرو شدن با یک دختر دو رگه اهل اتیوپی و لرستان باشد خسته بود خسته تر از اینکه بتواند وسایل در و برهم او را جمع کند و کنار بزند دفترباز او توجهش را جلب کرد.
_خدایا چرا نمیتوانم به این پسر حالی کنم چقدر دوستش دارم؟لعنت به این کمرویی که مانع میشود تا از عشق پاکم بااو راحت حرف بزنم!!
بدون اینکه او را دیده باشد دلش برای دخترک با خط خرچنگ قورباغه ای واحساسات لطیفش سوخت کار درستی نمیدید به حریم خصوصیش وارد شود مداد را لای دفتر گذاشت و دفتر را بست تشک ابری نازکش را روی نامرتبیهای تخت او که قرار بود جایش شود پهن کرد رو تختی اش را لوله کرده جای بالشت زیر سر گذاشت و چشمهای پف کرده از بی خوابی را بست و منتظر ماند.
نفهمید کی و چقدر خوابش برد فقط متوجه شد با صدای بلندی که بیشتر شبیه غرش شیر بود از خواب پرید!
_درسته که گفتم برای ماه بعد خوابگاه نمیخواهم و تسویه کردم،درسته که گفتم امروز وسایلم را میبرم اما حالا پشیمان شدم.ها چی میگید؟! شعله حق نداشت تا وسایلم را جمع نکردم جای مرا اجاره بدهد زنیکه ی پول پرست خسیس!
سیخ سر جایش نشست خواب از سرش به طرفت العین گریخت مثل جغد با چشم یکی باز و یکی بسته دستش را دراز کرد و با لبخند گفت سلام،سارا خانم شما هستید؟ببخش ید حتما اشتباهی شده خانم جاهد گفتند از امروز تخت خالی هست واللا من...
محکم دستش را کنار زد خم شد کیف کولی او را برداشت و محکم به دیوار روبرو پرتاب کرد و فریاد کشید من همینجا میمونم! چشمهای از حدقه در آمده روی پوست شفق گونه ی سیاهش ذوق ذوق میزد چشمش به رو تختی گلوله شده افتاد مثل یک ورزشکار حرفه ای توی دستش چرخاند و محکم به دیوار کوبید دید این دختر عضو تیم هندبال کشور خشمش افسار گسیخته شده پیش از اینکه بخواهد او را هم به دیوار بکوبد به طرف در خیز برداشت و گفت:
باشه باشه طوری نشده الآن میرم،به خانم جاهد میگم از رفتن پشیمون شدی.مسئله ای نیست که!
اما این سیاهپوست دو رگه که نشونه ای از دختر نیمه ایرانی در ظاهرش دیده نمیشد محکم به او تنه زد هلش داد و فریاد کشید نمیخواد خودم بهش میگم.
در را کوبید و رفت اتاق نفس راحتی کشید مدتی طول نکشید که مدیر وارد شد برافروخته بود با دستپاچگی گفت طبقه ی بالا پرستارها هستند یه تخت خالی هست اگر اشکالی ندارد امشب برو طبقه ی بالا فردا تکلیف این دختر را معلوم میکنم.
اتاق بزرگ بود 4تخت در 4گوشه قرار داشت یک دختر شمالی که در ایران خودرو کار میکرد و یک دختر تهرانی که به دلایل شخصی خوابگاه زندگی میکرد و درگیر پایان نامه ارشد فیزیک بود و دیگری زن جوانی که شغل آزاد داشت و بیشتر در سفر بود.دختران گرم و دل آشنایی بودند.
آنشب به معرفی وگفتگوگذشت.صبح روز بعد تمام وسایلش را از طبقه دانشجویان به طبقه بالا برد. چند روز بعد سارا در اتاق را زد صادقانه گفت دیدم کمد طبقه ی شما بزرگتره بیا جایمان را عوض کنیم.قبول نکرد با تعجب پرسید چرا؟مگر نمی خواستی طبقه دانشجوها باشی؟
نفس عمیقی کشید و با مکثی جواب داد:نه،اینجا راحتم.

با خاطراتم بمان مارتا...
ما را در سایت با خاطراتم بمان مارتا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dordinoosha بازدید : 154 تاريخ : جمعه 26 بهمن 1397 ساعت: 16:52