شب بیاد ماندنی

ساخت وبلاگ

دوستان بابا را کماکان میشناختی ناصر شیرازی کاظم مجید بوپالی اکبر عشرت و کلی دیگر.مامان هم خیلی دوست داشت.یک چیز دیگر را هم خیلی دوست داشت و این بود که مسبب عمل خیر ازدواج دوستان باشد.خیلی ساده یک روز که اکبر طبق معمول خانه ما بود،آخر خانه پاتوق دانشجوها بود،مامان به کاجون ماموریت داد برود به بهانه ای مهین را بیاورد خانه.مهین با اکبر ازدواج کرد.خاله پوران با دوی دوی. عشرت از شکوه خانم خواستگاری کرد اما بخاطر تفاوت مذهب جواب رد شنید! ازدواج اکبر و مهین در امام باره برگزار شد.امام باره جایی بود که مراسم دیگری هم در آنجا دیده بودی.یکی که توجهت را خیلی جلب کرد سفره ی بلندی بود که همه پایش نشسته و هیچکس از جایش بلند نمیشد فقط ظرف غذا بود که دست به دست میشد تا به نفر اول برسد هیچکس دست به ظرفش نمیبرد تا سفره پر شود آنوقت همه با هم شروع به خوردن میکردند سکوتشان و حر کات آرامشان تو را به یاد مورچه ها می انداخت اینهمه نظم و هماهنگی تو را شگفت زده کرد! مامان باعث ازدواجهای دیگری هم شد شاید راتا یادش باشد.آخر او از تو بزرگتر بود مدرسه میرفت.تو کوچک بودی و جز بازی و تفریح نمیتوانستی پی کار دیگری باشی! کامل یادت نبست آنشب به دیدن تاتر دانشجوها رفتید.آقای قد بلندی لباس و کلاه بلند مسخره ای داشت که صدایش میزدند عمو سام. میفهمیدی دوستش ندارند انگار دعوا شد چند نفر چیزهایی آتش زدند! کاظم روی سن بود عصبانی شد داد زد مشت کوبید وسط مقوای بزرگی که نقاشی پرچم کشیده بودند مقوا پاره شد همه دست زدند هیچ چیز جالب نبود نه سی آواز میخواند نه کسی میرقصید.خسته شدی.بلندشدی آرام دست به پشتی صندلیها گرفتی و مثل خرچنگ کج کج از مامان و بابا فاصله گرفتی میخواستی ردیف به ردیف تمام صندلیها را گز کنی که به آقایی برخوردی. سرت را که بالا گرفتی نزدیک بود قبض روح شوی صورتش کج و معوج بود یک چشم نداشت اخم داشت یک دستش را محکم روی سینه اش چسبانده بود به تو چیزهایی گفت زبانش را نمشناختی به طرفت آمد یادت رفت که داشتی صندلیها را میشمردی اصلا یادت رفت چه سرگمی جالبی بود خرچنگی راه رفتن فقط به یک چیز فکر میکردی نشستن دوباره کنار مامان و بابا.

 

 

 

با خاطراتم بمان مارتا...
ما را در سایت با خاطراتم بمان مارتا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dordinoosha بازدید : 168 تاريخ : جمعه 10 آبان 1398 ساعت: 11:36